اللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِهِ في هذِهِ السّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَةٍ وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْناً حَتّى تُسْكِنَهُ أَرْضَك َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً

كاسب منصف (گزيده اي از كتاب شرح عاشقي)

الله

كاسب منصف (گزيده اي از كتاب شرح عاشقي)

بر گرفته از كتاب شرح عاشقي، داستان شهروندان منتظر به محضر امام زمان (عج)/مردي عالم در آرزوي زيارت حضرت بقية الله عجل الله تعالي فرجه بود و از عدم توفيق ديدار حضرت بسيار رنج مي برد. مدت هاي رياضت كشيد و در مقام طلب بود.

در نجف اشرف ميان طلاب آستان علوي معروف است كه هركس بدون وقفه چهل شب چهارشنبه توفيق پيدا كند به مسجد سهله برود و نماز مغرب و عشاي خود را در آنجا به جا آورد سعادت تشرف به محضر امام زمان را خواهد يافت.

حرف دل  عالم و جواب آقا

مدتها دراين باب كوشش كرد و اثري از مقصود نديد. سپس به علوم غريبه وحروف و اعداد متوسل شد و به عمل رياضت در مقام كسب و طلب بر آمد.

 

چله ها نشست و رياضت ها كشيد و اثري نديد. ولي به حكم آنكه شب ها بيدار مانده و در سحرها ناله ها داشت نورانيتي پيدا كرد. و برخي از اوقات برقي نمايان مي گشت و بارقه ي عنايت بدرقه راه او مي شد. حالت جذبه اي به او دست مي داد حقايقي مي ديد و مي شنيد. در يكي ازاين حالات به او الهام شد كه " شرفيابي تو به امام زمان ميسر نخواهد شد مگر آنكه به فلان شهر سفر كني."

 

از مدت ها چله نشيني و دعا و توسل به علوم غريبه بالاخره كورسويي از اميد به رويش تابيدن گرفت. به سرعت بلند شد و وسائل سفر را آماده كرد. سفر راحتي نبود. اما حاضر بود چند برابر اين سختي را تحمل كند تا بتواند به آرزويش برسد. شور و اشتياقي كه از وجودش زبانه مي كشيد اورا به حركت وا مي داشت.

 

شوق وصال، مشكلات سفر را آسان مي نمود. چندين روز طول كشيد تا بدان شهر رسيد و در آنجا نيز به رياضت مشغول شد. تا اينكه فرصت ديدار فراهم گرديد.

 

به او گفتند- الان حضرت بقية الله در بازار آهنگران در دكان پيرمردي قفل ساز نشسته است. هم اكنون به محضرشان شرفياب شود.

 

 وقتي به دكان رسيد، وعده صادق را يافت. به چشم خويش مي ديد كه وجود نازنين امام عصر عجل الله تعالي فرجه آنجا نشسته اند و با پيرمرد قفل ساز گرم گفتگو هستند.

 

و اينك ادامه داستان را از زبان آن عالم بشنويد"

 

 

پريشان و سراسيمه بودم. لحظاتي چند فقط به چيزي كه شنيده بودم، مي انديشيدم. حضرت بقية الله در بازار آهنگران در مغازه قفل سازي نشسته، بلند شو و خدمت ايشان برس.

 

 

خودم را به بازار آهنگران رساندم آن قدر هيجان زده بودم كه چشم هايم هيچ چيز را نمي ديد. فقط مغازه پير قفل ساز را جستجو مي كردم. لحظه به لحظه كه مي گذشت شور و شوقم بيشتر مي شد.

 

وقتي وارد مغازه پيرمرد قفل ساز شدم در همان نگاه اول امام را شناختم. دستم را روي سينه گذاشته و با ادب سلام دادم. در آن لحظه همه چيز به جز وجود امام را فراموش كرده بودم. حضرت جوابم را دادند و با دست مرا به سكوت فرا خواندند.

 

پيرمرد در حال وارسي چند قفل بود. در اين لحظه پيرزني وارد مغازه شد لباس هاي كهنه اي به تن داشت و عصايي به دست. در دستان فرتوت و لرزانش قفلي به چشم مي خورد. پيرزن آن را به قفل ساز نشان داد و گفت- برادر، براي رضاي خدا اين قفل ها را سه شاهي ازمن بخريد. به پولش نياز دارم.

 

پيرمرد قفل را گرفت و آن را وارسي كرد. قفل سالم بود پس رو به زن كرد و گفت – خواهرم اين قفل هشت شاهي مي ارزد. كليد آن هم دوشاهي مي شود. اگر دوشاهي به من بدهي من كليدش را برايت مي سازم و در آن صورت پول قفل ده شاهي مي شود.

 

پيرزن گفت من به اين قفل نيازي ندارم فقط اگر آن را سه شاهي از من بخريد برايتان دعاي خير مي كنم.

 

پيرمرد با آرامش جواب داد- خواهرم تو مسلماني و من هم مسلمان. چرا مال مسلمان را ارزان بخرم من نمي خواهم تو ضرر كني. اين قفل هشت شاهي ارزش دارد و من اگر بخواهم درمعامله سودي ببرم آن را به قيمت هفت شاهي مي خرم چون دراين معامله بيشتر از يك شاهي سود بردن بي انصافي است.

 

پيرزن با ناباوري قفل ساز را نگاه كرد و بعد از اين كه سخنان پيرمرد تمام شد. گفت- من تمام اين بازار را زير پا گذاشتم و اين قفل را به هركه نشان دادم گفتند بيشتر از دوشاهي نمي خرند من هم به اين دليل به آنها نفروختم كه به سه شاهي پول نياز دارم.

 

پيرمردگفت- اگر آن را مي فروشي من هفت شاهي مي خرم و سپس هفت شاهي به پيرزن داد. پيرزن راضي و خوشحال عصا زنان دور شد.

 

آنگاه امام رو به من كردند و گفتند- مشاهده كردي؟ شما هم اينطور باشيد تا ما خود به سراغ شما بياييم. چله نشيني لازم نيست و توسل و علوم غريبه فايده ندارد.عمل درست داشته باشيد و مسلمان باشيد. از تمام اين شهر من اين پيرمرد را براي مصاحبت انتخاب كرده ام چون ديندار است و خدا را مي شناسد اين هم از امتحاني كه داد.

 

او با اطلاع از نياز زن به پول، قفل را به قيمت واقعي اش از او خريد. اين گونه است كه من هر هفته به سراغش مي آيم و احوالش را مي پرسم.

1-كيمياي محبت، آيت الله شهري،‌چاپ دوازدهم 1382،‌انتشارات دارالحديث

2- آب حيات، مجموعه سخنراني هاي حضرت آيت الله ناصري،صص 352-359

3-مجله موعود، شماره چهل و يك 

تهیه و پیاده سازی: گروه تحریریه کانون مهدویت دانشگاه فردوسی مشهد


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:

[ برچسب:, ] [ ] [ منتظران آقا ] [ ]
مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه